قسمت پنجم سکانس خاطره انگیز ماه عسل ویژه سال 92
********************
علیخانی:صحنه رو یادت میاد مبین؟خود سرهنگ اکبری اومد بالا سرت آره؟
مبین:بله
علیخانی:گیج قرصای خواب بودی یادت نمیاد
مبین:بله.یکم گیج بودم.ولی خوابیده بودم بیدار شده بودم.همون موقع بود.ولی بازم یکم گیج شده بودم
علیخانی:چیکار میکردی.اون موقع هایی که قبل اینکه بیان نجاتت بدن چیکار میکردی؟
مبین:شاید باور نکنید.اتمام حجت کرده بودم.همونجا خوابیده بودم.با خودم میگفتم خدایا هرکسی یه آخری داره.هرکسی یروزی باید بمیره.پیش خودم گفته بودم فردا روز مرگمه.همینجوری خوابیده بودم.نا امیده نا امید.اصن خیلی باورش سخته که پلیسا بیان منو بگیرن ببرن پیش بابام.پیش مامانم
پدر:موقعی هم که مامورا ریخته بودن حیاط اصلا فکرشو نمیکردن مامورن.فکر میکردن یه درگیری بین خودشونه سر پول
علیخانی:یه چیزی میخوام از مبین بپرسم.فکر میکنم خیلی صادقانه تر از هممون باشه.تو اوج اوج نا امیدی چیکار میکردی؟تو 12 سالته
مبین:همش با خدا بودم.فکرم با خدا بود یعنی اصن فکرم با خانوادم نبود.همش فکرم با خدا بود.یعنی اصن کلا انقدر نا امید شده بودم که خانوادمو کلا فراموش کرده بودم
علیخانی:با خدا چی میگفتی؟
مبین:با خدا راز و نیاز میکردم.میگفتم خدایا پیشت میام یه روزی.گفته بودم اون روز فرداس.خدایا خیلی باورش برام سخته.یعنی انقدر منو تهدید میکردن یجوری صحبت میکردن من کلا نا امید شده بودم به این حالو روز افتاده بودم.خیلی تهدیداشون شدید بود.مثلا میگفتن پدرتو مادرتو خانوادتو کلا به قتل میرسونیم
برای دیدن آیتم گروگان گیری مبین کلیک کنید
بقیه در ادامه مطلب...
علیخانی:تو نگران خانواده اتم شده بودی
مبین:آره صد در صد
علیخانی:کاریم از دستت بر نمیومد.چیکار میخواستی بکنی؟
مبین:گفتم اگه یروزی بشه بابام پولو بده برم پیش خانواده ام.یروزی بشه بتونم فرار کنم برم پیش خانواده ام
علیخانی:به نظرت بابات 5 میلیارد داشت بده؟
مبین:به نظرم؟ نه.اونا میگفتن بابات 30 ،40 میلیارد داره.5 میلیارد که چیزی نیست
علیخانی میخندد رو به پدر:چقدر پول داری؟راستشو بگو دیگه
پدر:من ندارم
علیخانی رو به مادر:خانم چی میکشیدی شما؟من میدونم شما از همه ناراحت تری.اون صحنه ها هم داره تو ذهنتون میاد.ولی این خبره که بهتون رسید ، دیگه مادره دیگه.بچه اشو پیدا کرده
مادر:اصن مثل یه معجزه بود.باورم نمیشد.ولی امیدم به خدا بود.دیگه به سجده میرفتم.از خدا میخواستم یه فرجی یه راهی که این بچه رو از دست این ظالما نجات بده
علیخانی:شما فیلم بریدن دستای مبینو ندیدی که؟
مادر:نه به من نشون ندادن
علیخانی رو به پدر:تو نشون ندادی.چه کار عاقلانه ای کردی.
آخ تو فیلمو تنها دیدی؟چی کشیدی خودت
پدر:غروب بود با من تماس گرفتن یه آدرسی دادن گفتن یه فیلمی از مبین تهیه کردیم.نگفتن دسته مبینو بریدیم فقط میگفتن یه فیلمه.چون من هی اصرار میکردم.اینا خودشونم نمیزاشتن مستقیم صدای مبینو بشنوم.صدای ضیط شده اشو میزاشتن
علیخانی:بعد فیلمو گفتن گذاشتیم یجا برو ببین
پدر:مسئول پرونده ام میگفت خودت باید صدای مبینو بشنوی
علیخانی:اولین بار فیلمو کجا دیدی؟
پدر:اولین بار فیلمو بردم توی دفتر فرماندهی
علیخانی:اولین بار خودت اون صحنه وحشتناکو دیدی
پدر با بغض:خیلی سخت بود آقای علیخانی.یه رم 2 گیگ بود.داخل یه دستمال کاغذی پیچیده بودن.یه باند خون آلودم گذاشته بودن.رفتیم تو دفتر جناب سرهنگ.فیلمو گذاشتن نگاه کردیم.دیگه همینکه چاقو رو دیدم رو دستای مبین اومد.نتونستم خودمو نگهدارم.دیگه فکر کردم دستشو بریدن دیگه.گفتم بیشرفا دستشو بریدن دیگه.که دو سه بار فیلمو گذاشتن گفتن نه نه نبریدن.اینا خواستن بهت تلقین کنن دست مبینو بریدن
علیخانی:که مبینم میگه دلشون به رحم اومد نبریدن.
پدر:دیگه از اون لحظه به بعد حقیقتشو بخواید من شول شدم
علیخانی:حالا یذره زندگی خوب بشود.زندگی خوش بشود.حال الان شما قیمتیه.خیلی گرون بهاء.برسیم یه خبر خوبه.خبر خوبه چجوری بهتون رسید؟
پدر:خبر که...شب چهارشنبه بود من با مسئول پرونده صحبت میکردم.گفتم بهتون دیگه بریده بودم.باهاشون صحبت کردم.البته ایشونم دلداری میداد.میگفت سرنخ پیدا کردیم.میتونیم راحت بگیریمشون
علیخانی:بعد همسایه ها.اهل محل.اهالی گنبد.فکر کنم مثل بمب صدا کرد دیگه.بیست روز...
پدر:آقای علیخانی یعنی اینجوری بگم.حقیقتش توی گنبد اقوام زیادی هم زندگی میکنن.یعنی جوری شده بود که همه با هم همدل شده بودن